بعد از آنکه توانست از قبل من تجارت مناسبی برای خودش فراهم کند، خیل مشتریان بود که به شرکت درخواست میدادند. این درخواستها چه به شکل حضوری در محیط شرکت و چه به شکل نامه ارسال میشد. انواع مختلف قرارداد را میشد بر اساس این درخواستها تنظیم نمود و از حیث وسعت کارکرد و بهرهوری و گاه پیچیدگیهای فانتزی و میل تقریباً انتهایی نداشتند. به عنوان مثال میشود کسی را نام برد که میخواست از من به عنوان اسکاچ آبی آسمانی در آشپزخانهی خود استفاده کند و در واقع من را به آن تبدیل کند. معتقد بود که این اسکاچ آبی آسمانی همزمان تداعیگر روز، day، یا dag است که به معنای تحتاللفظی میتواند سگ هم باشد و به همین دلیل در قرارداد متذکر شده بود که بنده باید تمام این کارکردها را یا کارکردهایی اضافه بر آن را طی مدت زمانی معین به شخص متقاضی ارائه نمایم. از این حیث متقاضی امکان این را مییافت که در زندان بر من نظارت کند و با وسایل صوتی و تصویری به کنترل من بپردازد و فرایند و اهداف مورد نظر خود را پیش ببرد. هدف آن بود که من به یک سرهمبندی یا یک پیوستار از اسکاچ-روز-سگ تبدیل بشوم. اینکه آن شخص بتواند دسترسی مستقیم هم به من داشته باشد بسته به نوع قرارداد تعیین میشد. از آنجا که صاحب شرکت یا در واقع صاحب من بر روی من بسیار حساسیت داشت و به واقع من را فقط برای خودش میخواست در این زمینه بسیار سختگیر بود اما اگر قیمت و قرارداد پیشنهادی بسیار هنگفت و در نتیجه این قرارداد بسیار سودآور مینمود آن را میپذیرفت. این محدودیت در مورد ثروتمندان و نجبا تقریباً بیمعنا بود چون هم حاضر بودند پول هنگفتی برای کارکردهایی این چنین بپردازند و هم گاهی این مسئله بیش از کارکردهای اقتصادی و اروتیک برای آنها از جدیتهای دیگری هم برخوردار بود. به عنوان مثال خانمی میخواست به دختربچهاش از همان عنفوان کودکی تسلط بر دیگری را به خصوص اگر آن دیگری موجود زندهی انسانی و نیز مرد باشد آموزش بدهد و برای او شرایطی را فراهم آورد که بتواند تکنیکهای مختلفی را در این زمینه بر یک جسم واقعی و گوشمند و قابل تجسم اعمال نماید و به اصطلاح افسار آن دیگری را به دست گیرد. این هم برای او جنبهی جنسیتی و سیاسی داشت یعنی میخواست به کودکش آموزش دهد که کار مردها را از همان اولش یکسره کند و هم جنبهی تفریح و سرگرمی تا به این وسیله برای کودکش بازیهای متفاوتی را امکانپذیر سازد و به رشد فکر و نیز فهم او از پیچیدگیهای میل و در نتیجه بلوغ بهتر و بیشتر او کمک نماید. از آنجا که زنان بر شرایط شرکت تسلط داشتند از این نوع کارکردهای جنسیتی و سیاسی در آن کم به چشم نمیخورد. در واقع اکثر کارمندان زن بودند. اگر به ندرت مردی در آن میانه دیده میشد یا صدایی مردانه به گوش میرسید یا از دستهی بردگان بود و یا به علت اجازه و کارکردی که زنان شرکت به آنها دادهاند به آن محیط راه داشتند و مشغول بودند. من که در سلول بودم و از آن بیرون خبری نداشتم اما به گمانم دلیلش این بود که جایی در آن بالاها و در میان نجبا و والاتباران زنان به پیروزی رسیده بودند و عنان جامعه که سهل است عنان منابع و عملکردهایی که تشکیل دهندهی اقتصاد و سیاست است را در دست گرفتهاند. در این زمینه بسیار هم استبدادی عمل میکنند و مردها اغلب به بردگی یا به هر حال به کار گماشته شدهاند و به شدت هم از زنان تبعیت میکنند و به نوعی استبداد زنانه حاکم است که ظاهراً از پس یک نبرد یا یک جنگ طبقاتی میان زنان و مردان هم به پیروزی یا به حاکمیت رسیده است. به همین دلیل مردها هم یا پیشاپیش حذف شدهاند و یا با پذیرش آن به همکاری و چه بسا بیگاری گرفته شدهاند. البته اسمش را استبداد زنانه هم نمیشود گذاشت چون فقط زنها که در مقابل مردها باشند نیستند بلکه لزبینها هم هستند که حتی زنبودن به این معنا را هم انکار میکنند و آنها هستند که به لحاظ نظری و عملی از قدرت و تسلط برخوردارند. چنین سیاستی بر شرکت ما هم حاکم است. بیش از این چیزی نمیدانم و همینها را هم ضمن صحبت با یکی دو تا از دختران خدمتکاری که یکیشان برای گذاشتن غذا میآید و یکی دیگر هر چند روز یکبار برای شستنام میآید شنیدهام. بیش از این هم چیزی به من نگفتهاند چون اجازهی حرف زدن با من را ندارند. همین چند خبر جزئی را هم یکیشان پس از آنکه چند بار از من خواست برایش دم تکان دهم تا غذای بیشتری بگذارد، به اطلاعم رساند، چون از حرکاتم ذوقزده شده بود. برای آن یکی که هر از گاهی میآید من را میشورد هم تعریف کرده بود. چون او هم در حالی که دوش آب را رویم گرفته بود و چند بار دست به جاهای حساس خیسم کشید و از آن لذت میبرد، چیزهایی به آن حرفها اضافه کرد و به این خاطر برایم گفت تا نشان دهد از آن یکی که غذا میآورد از اسرار بیشتری خبر دارد و به خاطر همین جایگاه و منزلت هم هست که چنین دسترسیای به من دارد.
کسی دیگر درخواست دوچرخه کرده بود. یعنی میخواست من را به دوچرخهی خودش تبدیل کند. فرایند پیچیدهای را دربارهی این امر میتوان در نظر گرفت. چون پیشاپیش باید از موجودی جاندار و دارای روح به وسیله یا ساختاری بیجان و فاقد روح تبدیل میشدم و این را آن شخص از من میساخت یا به عبارت دیگر در اختیار آن شخص قرار میگرفتم تا چنان چیزی از من بسازد. این در اختیار قرارگیری و دوچرخهشدن انواع مختلف میتوانست داشته باشد. میتوانست بدون تماس و از راه دوربین زندان و به طور تصویری و نیز با مدیریت صوتی شخص صاحب دوچرخه انجام گیرد. که با فرایند ذهنی من که دوچرخه باشم همراه میشود و به نحوی که میخواهد من را هدایت میکند. و یا با تماس و به نحو فیزیکی و جسمانی باشد و به سیاقی که بخواهد من را طراحی و آذین کند و به طور واقعی بر من سوار شود و احتمالاً مسیرهایی را بپیماید یا حرکتی در جا داشته باشد. اولی بیشتر با حواس و ذهنیت کار میکند و دومی حالت جسمیتیافته دارد. ایندو میتوانند بنا به میل متقاضی با یکدیگر ترکیب هم بشوند.
او خود پیشتر از من چنین چیزی ساخته بود وقتی که برای مدتها در زندان تنهایم گذاشت تا بشوم آن دوچرخهای که برای او هستم. منتها دارای آن کارکرد تجاری نبود و بیشتر به میل او بستگی داشت. حتا اگر این میل با آماده کردن من برای چنین تجارتی چندان بی ارتباط نبوده باشد. مدتها باید بیحرکت میماندم. به جایی بسته میشدم. یا به چپ یا راست تکیه میدادم اگر میتوانستم از زانویم به عنوان جک استفاده کنم به شرط آنکه او من را به این یا آن سمت هدایت میکرد. این هدایت معمولاً با جلوههای صوتی اتاق انجام میگرفت. ضربات صدایی که کوبیده میشدند و به مرور به حروف الفبایی یا آواهایی قابل فهم برای من تبدیل میشدند و شکل کلمهها، فرمانها، یا درخواستهایی را مییافتند. او هم به وسیلهی دوربین من را میدید و بر پیشروی فرایند مورد نظرش نظارت میکرد و احتمالاً از آن لذت هم میبرد. اینکه در زندان باشی و کسی تو را ببیند و چنین خواستههای دشواری داشته باشد مطمئناً حس خوشایندی نیست اما خب به این خاطر که چشمهای زیبای او بود که من را میدید، علیرغم بدبینیام به امر دیداری، آن را تماماً لذتبخش و چه بسا لازم، و البته به خاطر آنکه بندهی خانگیاش بودم اجتنابناپذیر و در نهایت به این خاطر که این زندان من را از جامعه و از آن بیرون محافظت میکرد امری رهاییبخش مییافتم. از دیگر سو، آن امر دیداری در محیط کار نیز نه صرفاً تحت نظارت بودنی ناخوشایند بلکه جزئی از قرارداد و در نتیجه جزئی از کسب درآمد و ارزش افزوده بود.
آنچه به وسیلهی نوشتار میتوانم به آن همه بیافزایم مطمئناً جنبهی دیداری یا حتی جسمیتیافتهی آن نیست. مگر چه میشود در مورد دوچرخهای که در یک زندان یا حالا که دوچرخه است در یک پارکینگ یا به هر حال در یک محفظه پارک شده، با زنجیر به جایی بسته شده، و یا به حال خود رها شده نوشت؟ سکون و بیحرکتی دوچرخه را چگونه میتوان نوشت یا به وسیلهی کلام فراچنگ آورد؟ مدتها گذر زمان را در حالی که در این زندان بیحرکتم و باید باشم تا از هرگونه خصیصهی انسانی تهی گردم و در نهایت چیز گردم را چطور میشود نوشت؟ آن هم نه هر چیزی بلکه یک دوچرخه و یک کالا که ساخته دست دیگری است و به این دلیل برای او ارزش است و همچنین میتواند مدتها به مصرف آن بپردازد و لذت تمام این فرایند را برای خود محفوظ دارد و در عین حال آن را دارای ارزش مبادله هم تلقی کند و بتواند با دیگران مبادله نماید و به آنها بسپارد. این کالا شدن و بودن را چطور میتوان نوشت؟ اکثر اوقاتات به بیحرکتی میگذرد و وقتی هم که مورد استفاده قرار میگیری باید آهستگی و سرعت را به عنوان جزئی از خصیصههای کارکردیات هم درونی سازی و هم بتوانی به مرحلهی اجرا و عمل درآوری. و در این میان نفس، که در هر دو حالت سکون و حرکت نقش اساسی را ایفا میکند و در واقع تنها چیزی است که پس از شیءشدن در وجودت باقی میماند و البته همان بخشی از توست که دیگری توانسته است به تصرف خود درآورد.
نمیتوان از شباهتهای بدن خود با دوچرخه آغاز کرد. مثلاً گفت اگر روی چهار دست و پا قرار گیرم یا به پشت دراز بکشم، دو دستم میتواند با چرخ جلوی دوچرخه قیاس شود و دو پایم با چرخ عقبی و لابد جایگاه زین را بر پشتم در نظر گیرم و جایگاه دستهی دوچرخه را بر گردنم قرار دهم. بهتر آن است که از تفاوتها آغاز کنم. اینکه در واقع میخواهد از من شیءای بیجان ساخته شود. این بسیار میتواند بغرنج و دردآور باشد چون به معنای خالیشدن از هرگونه حالت و خصوصیت انسانی و در نتیجه خالیشدن از آن جنبههای مبتنی بر قیاس و بازنمایی است. این که دیگری به سادگی به تو بگوید تو دوچرخهای خواهی بود و من سوار بر تو، با وجود آنکه وسوسهکننده و چه بسا نویددهنده است، نوعی پیام تهدیدآمیز و یک هشدار نیز به وجود انسانی تو و در عین حال نوع نگاه و چشمانداز تو نیز محسوب میشود. من چه خواهم بود، از من چه خواهد ماند جز آن شیء؟ حتی موجودی زنده هم نخواهم بود که لااقل لذت یا دردی را از آن رابطهی مبتنی بر گوشت و پوست و خون احساس کند. تفاوت دیگری که وجود دارد این است که حرکت تو، حتی اگر چهاردست و پا یا خزیده باشی، مبتنی بر حرکت خطی و رو به پیش یا پس دست و پاها نیست، بلکه مبتنی بر حرکت دورانی چرخها است. چرخهایی که البته با وجود میلههایشان باید بتوانند بر شدت یا زیادتی گواهی دهند که دست و پای من توانستهاند دارای میلههای زندان من شوند یا میلههای زندان توانسته باشد در پیکربندی من تعبیه گردد. همراه با زنجیری که این دو را به هم وصل میکند و حرکت را به جریان میاندازد. و همچنین دو رکاب در دو سو که آنها هم خاصیت دورانی دارند. بنابراین ما با دو حرکت گردشی یا دورانی روبرو هستیم و اینها باید بتواند جای دست و پا و کارکردهای آنها را بگیرد.
روغنکاری بخش ویژه و تعیینکننده و چه بسا از جمله اجزای لذتبخش ماجراست. لازم به ذکر است که بدون زنجیری که رابطهی میان دو چرخ را برقرار میکند این حرکت دورانی نمیتواند به جریان افتد و در واقع هیچ معنایی ندارد. و نیز بدون روغنکاری این زنجیر نمیتواند کارکرد مورد نظر را داشته باشد. اگرچه شستشو را گاهی به دیگران واگذار میکرد اما بخش روغنکاری را همیشه فقط خودش بر عهده میگرفت. زنجیر خودش ساختار متراکمی داشت و از بافتها و حفرههایی تشکیل شده بود که روغن را باید با صبر و حوصله در هر کدام از آن شیارها میریخت. شیارهایی که به مرور زمان و با هر رخنهای که او در من کرده بود و تشکیل این زنجیر را داده بود شکل یافته بود. که هر صدایش نسخهی فلزیشدهی آواهایی بود که او هر بار از من درآورده و ساخته بود. پس از روغنکاری رکاب را با دست یا پایش میچرخاند و حرکت چرخها را بررسی میکرد و وقتی که به رضایت از جریان حرکت میرسید من را یا به گوشهای میبست و یا بر من سوار میشد و به سمت مقصد حرکت میکرد. اگرچه همیشه مقصدی در کار نبود و گاهی با حرکت درجا در محیط زندان سوار بر من رکاب میزد.
نکتهی قابل توجه دیگر اهمیت واقعیت سواربودن است. در مورد دوچرخه شدن علاوه بر مواردی که ذکر آن رفت باید این نکته را مورد توجه قرار داد که کارکرد دوچرخه و نوع جسمیتیابیاش این است که کسی بر آن سوار شود. سوار یعنی کسی که میتواند یک دیگری را براند و برای رانندگی خود همیشه آماده و مهیا کند. و دوچرخه به عنوان حامل آن سوار باید دارای چنان قابلیتهایی باشد یا بشود. بنابراین ما با دو جسمیت روبروییم که یکی از گوشت و خون است و دیگری فلزی است. برای آنکه این دو پیکربندی با یکدیگر جفت شوند باید فرایندی با توجه به نکاتی که خاطر نشان گردید طی شود. فرایندی که یکی از نخستین ارکانش رهاشدگی جسمی که قرار است دوچرخه بشود برای مدتها در یک زندان یا یک محیط بسته است. در انزوای کامل و بی هیچ ارتباط معناداری با بیرون. پس از این انزوای کامل، که خود در فلزیشدن نقشی تعیینکننده ایفا میکند، به مرور صاحب او یا صاحب دوچرخه میتواند با وسایل صوتی در اتاق با او ارتباط برقرار کند. اینجا هنوز هیچ تماس و هیچ ارتباطی برقرار نیست و بیشتر فاصله است که نقش ایفا میکند. آنچه هست صرفاً یک محیط خالی است که دوچرخه در آن قرار دارد. در حالی که در این محیط خالی جسم دارد فلزی میشود همزمان میآموزد که از هرگونه عمودیبودن صرف نظر کند و به حالت افقیبودن نزدیک شود. چون این افقیبودگی است که در نهایت هم در سواریدادن دوچرخه و هم در حرکت دورانی دو چرخ نقش ایفا خواهد کرد. حرکتی که البته بدون نیروی پای سوار که بر رکاب قرار دارد هیچگاه وجود نخواهد داشت. قبل از آنکه به آن مرحله برسیم همانطور که پیشتر ذکر گردید باید میلههای این دو چرخ هر کدام با حوصله و جزء به جزء از عناصر میل تشکیل گردند و دو دست و دو پا به دو دایره که این میلهها را دربرمیگیرند تبدیل شوند. هر میله به خودی خود و با توجه به مواد و احتمالاً داستانهایی که در خود متراکم کرده است از اهمیت برخوردار است. پس از تمام این فرایندها که باید به دقت طراحی و اجرا گردند است که او که از گوشت و خون است میتواند گرمای باسناش را بر دوچرخه بگذارد. گرمایی که تنها آنان میتوانند وصف کنند که حقیقتاً به یک دوچرخه تبدیل شده باشند.